خانه دل تنگ غروبی خفه بود

ساخت وبلاگ

خانه دل تنگ غروبی خفه بود

مثل امروز که تنگ است دلم 

پدرم گفت چراغ 

و شب از شب پر شد 

من به خود گفتم یک روز گذشت 

مادرم آه کشید 

زود بر خواهد گشت 

ابری هست به چشمم لغزید

و سپس خوابم برد 

که گمان داشت که هست این همه درد 

در کمین دل آن کودک خرد ؟

آری آن روز چو می رفت کسی

داشتم آمدنش را باور 

من نمی دانستم 

معنی هرگز را

تو چرا بازنگشتی دیگر ؟

آه ای واژه شوم

خو نکرده ست دلم با تو هنوز 

من پس از این همه سال 

چشم دارم در راه 

که بیایند عزیزانم آه 

هوشنگ ابتهاج

روزگاري را بدون عشق سر كردم نشد...
ما را در سایت روزگاري را بدون عشق سر كردم نشد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : neynaamak بازدید : 273 تاريخ : چهارشنبه 17 آبان 1396 ساعت: 13:36